سر از پا نمی شناختم خیلی خوشحال بودم بالاخره روزیم شده بود برم پابوس آقا ، دوسه روز ی به زمان حرکت مونده، دلهرهداشتم
شاید به خاطر این بود که برای اولین بار بود که به زیارت آقا می رفتم،
بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدیم ، بعد از صحبت های امام
جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردیم بیرون مسجد غوغایی بود
یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته بود که از زیر آن رد
شوند وزمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدیم پدر شهیدی که
همیشه درصف های نماز جماعت پیش قدم بودجلوی اتوبوس نشسته و در حالفرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی هایجلو زودتر پرشده بود در عقب اتوبوس چندصندلی خالی بودنشستم پیرمرد آخرین صلوات را برای در پیش روداشتن سفریبی
خطر فرستاد وهین طورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را
کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم کم کم از مسجد ومحل تجمع نمازگزان
وخانواده های زائران دور می شد یم ،داخل اتوبوس مادر
میرباقری را دیدم مادر یکی از شهیدان مسجدمون که ماجرای زیبایی در رابطه با
امام رضا(ع)داشت وماجرایش عجین شده با امام بود و من هر زمان نام امام
رضا (ع) را می شنیدم ناخداگاه به یاد این شهید می افتادم در طول مسیرماجرای شهید میرباقریذهنم رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شدم ، بالاخره به مشهدومحل اقامت که درحسینیه ای واقع در کوچه پس کوچه هایی که انتهایش به یکی از خیابان های اصلیمنتهی به حرم می شد رسیدیم. مادروخواهرم به قسمت پائینی حسینیه که برای خانم ها مجهز شده بود رفتندمن هم که خیلی بی تاب بودم بعد از اداب اولیه زیارت که از سفارش های امام جماعت مسجد در گوشم مانده بود به
سمت حرم حرکت کردم هنوز هم دلهره داشتم ودر راه ذکر می گفتم تا حرم را
جلوی چشمانم دیدم اذن دخول را خواندم وداخل حرم مطهر شدم واقعا زیبا بود
گویی بهشت در پیش رویم بودم غم هام رو فراموش کرده بودم وهمه غمم شده بود
دیدن زریع ،از صحن قدس به صحندیگر
وداخل شبستان شدم خیلی شلوغ بود بعد از زیارت ونماز به داخل حیاط صحن
گوهرشاد آمدم وناخوداگاه در گوشه درب اصلی صحن نشستم محو در زیبایی کاشی
کاری وگنبد صحن گوهرشاد بودم که صدای لا الا الله نظرم را جلب کرددر گوشه
ای از صحنجمعیتی انبوه داخل شده و تکبیر گووبه سمت حرم در
حرکت بودند کمی جلوتر رفتم، مردم جنازه ای را برای طواف وتبرک به داخل صحن
گوهرشاد آورده بودند، ناگهان به یا د ماجرای تشیح جنازه میرباقری افتادمماجرا برمی گشت به سالها پیش سالهایی که کسی فکرش را همنمی کردکهدر
محله شان فرزندی به دنیا بیاید که بعد ها باعث خیروبرکت محله شه ومردم
حاجتشون رو از او بگیرند . در جنوب تهران ودر نزدیکی مسجد سجاد (ع) ومحله
ای که به نام پر برکت مسجد، محله سجاد{1} نام گرفته بود، خانواده ایزندگی میکرد ،که از قشر متوسط ومتدین بودند.پدرخانواده در نهایت زهد و قناعتمی زیست و همواره خانوادهاش رابه دینداری سفارشمی کرد.