
شب جمعه زمستانی بود و ما دعای کمیل منزل شهیدان «موسی و رضا رمضانپور» دعوت بودیم. مداح جانباز «حاجحمید میرشکار» که صوت مناجاتیاش، دل را میبرد هم در آن جلسه حضور داشت. آن شب توی ساری، با رزمندههای گردان حضرت مسلم(ع)، دور هم، یک حلقهی شیدایی داشتیم. «رضا رحمتی»، «مهرداد بابایی» و... جلسه داشت تمام میشد و حاجحمید در پایان مراسم دعا کرد: «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک...»
همه بچهها، دستها را بهسمت آسمان بالا بردند و آمین گفتند. اما رضا که دستهایش از همه بالاتر بود، آمین را بلندتر از بقیه گفت؛ طوری که نگاه همه بهسمت رضا چرخید و به حالش غبطه خوردیم.
گذر نور
عملیات «کربلای 5» شد و همه بچههای آن جلسه، توی کانال ماهی باهم بودیم، گردان مسلم(ع) خط شکن بود. خط را شکستیم و از پل کانال گذشتیم. در آن سوی کانال، در جانپناهی روی دپویی که عراقیها ساخته بودند، مستقر شدیم. آن سمت کانال، نبرد بهشدت سنگین شده بود و آتش شدید دشمن از همه طرف میبارید. در سه راهی هم «آقامرتضی قربانی»، فرمانده لشکر 25 کربلا و برادر «اکبرنژاد» با تعدادی از فرماندهان، در حال هدایت نیروها بودند.
در طرف مقابل هم گارد ریاستجمهوری عراق، به فرماندهی «عدنان خیرالله» که معاون عملیاتی صدام بود، بهشدت ایستادگی میکردند. دشمن تمام قوای جنگیاش را بهسمت ما هدایت کرده بود؛ بهحدی که از شدت آتش نمیشد سرمان را بلند کنیم. کانال دو تقسیم میشد، یک طرف دست دشمن بود و طرف دیگر هم گردان مسلم(ع). من تکیه داده بودم به کانال و به آسمان که گلولهها و موشکها و... مثل شهاب از کنار هم عبور میکردند، نگاه میکردم. ناگهان دیدم یک تکه نور بهسمت ما میآید. در همین لحظه، یکی از بچهها از کنارم بلند شد. گفتم: «چهکار میکنی؟ بنشین. کمی پیچید بهخودش و گفت: «نمیتوانم، کار واجب دارم. باید بروم پشت کانال!»گفتم: «نه پسر! مگر دیوانه شدی. نمیبینی آن پشت چه خبر است؟»
گفت: «چهکار کنم، دیگر نمیتوانم خودم را نگه دارم.»
گفتم: «من چشمهایم را میبندم. تو راحت باش.»
رو کردم به بقیه و گفتم: «بچهها! شما هم چشمهایتان را ببندید.»
گفت: «نه! مگر میشود اینجا...»